آقای نِژند   2009-03-29 17:56:23

(خونه بالای تپه، گلهای شقایق‌وحشی توی‌دره واونهم همین نزدیکیها؟ مگه میشه؟) گفتم:(آره بخدا. اگه بیای میبرمت. ازتوی دره گل شقایق میچینیم وبعد هم میریم خونه‌ی عمه‌ام.) دیگر به بقیه‌اش فکر نکردم ازبس خل بودم.مهوش دم اسبیش رااز دو طرف کشید که کشش را سفت کند وبلندشدو گفت:( بریم.) گفتم: (به مامانامون نگیم؟) گفت:( نه، اگه بگیم نمیذارند بریم.) ودو نفری راه افتادیم. فقط دمپایی پوشیده بودیم. من راه را خوب بلد بودم. توی راه همه‌اش ازخانه‌عمه وسگهای سیاه وسفید اقای نژند، آینه بزرگ دور طلایی واستخر آبهای سبز حرف زدم ومهوش مات ومبهوت قصه‌های من بود ولی انها قصه نبودند. از جلوی بقالی بقایی رد شدیم وبدوبدو خودمان را به دره رساندیم وسرازیرشدیم. آن پایین خانه‌هایی از حلبی ساخته بودند‌‌ و میگفتند کولیها در آنها زندگی میکنند. من بچه های انها رادیده بودم. من‌ومهوش هر چه گل سر راهمان بودمیچیدیم وپایین میرفتیم. با هیاهوی بچه های ساکن دره بخود آمدیم. دورمان کرده بودند: (هی اون دختره رو. همونی نیست که همیشه جمعه‌ها با آقا میاد؟ چرا خودشه. اذیتشون نکن به آقا چغلی‌مونو میکنه.) من باترس دست مهوش را گرفتم واز دایره بچه‌های پابرهنه وخاکی بیرون آمدیم وتپه را گرفتیم ورفتیم رو به بالا. چهار پنجولی میرفتیم تارسیدیم. در چوبی بزرگ باز بود. جولی و سیاه بطرفمان دویدند، مهوش ترسیده بود.آقای نژند سگها راصدا کرد: (اینجا چه‌میکنی نوری‌جان؟) وبامهربانی دستی بسر مهوش کشید و هردوی مارا به خانه برد. عمه پرسید: (مادرت میداند؟) با سر اشاره کردم (نه. یواشکی اومدیم.) عمه گفت: (چه کتکی بخوری.) ومن زدم زیر گریه. آقای نژندگفت: (نه خانم این چه حرفیه.) مرا بغل کرد وگفت: (حالا یک شربت بده بچه‌ها بخورند، خودم لباس میپوشم میبرمشان خانه.) در راه بازگشت آقای نژند بین بچه های ته دره که مثل موروملخ از هر طرفی پیداشان میشد یک مشت پول خوردوآبنبات قیچی تقسیم کردو بعد مارابا خود به دکان بقایی بردو برایمان بستنی ساندویجی خرید. حالا مهوش قصه‌های مرا باور کرده بودودست دردست آقای نژندمرا که لی‌لی کنان جلوتر میرفتم دنبال میکرد. به من ومهوش خیلی خوش گذشت و تا لحظه‌ای که واردکوچه خودمان نشده بودیم به ترس فکر نکردیم. انجا بود توی کوچه قلبم میتپید هوا تاریک شده بود مادرم جلوی در کوچه ایستاده بودوبا مادر مهوش حرف میزد.چادر سرش بود چادر نماز سفید،پشتش به من بود ومن ترسی بزرگ داشتم و آقای نژند اینرا مید انست دستم را در دستش فشرد با دست دیگرش دست مهوش راهم گرفت.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات